سطرهای پیشرو، روایت افسری عراقی است که در روزهای نخستین جنگ، برای اینکه مسلمانکُشی نکند، خانواده و پنجفرزند قدونیمقدش را در عراق رها کرد و به ارتش ایران پناهنده شد. حمیدالهاشمی دستازجانشستهای است که بههمراه ٢٩نفر دیگر از دوستانش، هفتسال تمام برای ایران جنگید و در تمام عملیاتها حکم پیشقراول و جانفدا را ایفا کرد. بعداز پایان جنگ با زخمهای زیادی که از جانبازی روی تن داشت، در ایران ماند و تا زمان اعدام صدام دیگر به عراق بازنگشت. بعداز مرگ صدام به شوق دیدار با خانوادهاش راهی کربلا شد اما بازماندههای رژیم بعث، سهبار نقشه ترورش را کشیدند که نافرجام ماند.
ناامنی جانی در عراق او را دوباره راهی ایران کرد، با این تفاوت که اندک حقوقی که حالا از سپاه بدر میگرفت نیز قطع شده است و بچههایش هم شناسنامه ندارند و در مدرسه ایرانی ثبتنام نمیشوند. پای حرفهایش که بنشینید، میگوید: «باور کنید اگر در ارتش عراق مانده بودم، حالا چند ستاره روی شانهام بود. صدام به همه افسرانش، هم خانه میداد و هم بهترین ماشین را زیر پایشان میگذاشت.»
او این روزها که پا به سن گذاشته، دیابت دارد. ناخنهایش خورده شده، جای ترکشها توی دستهایش تیر میکشد و دیگر توان کارکردن ندارد؛ بههمیندلیل گاهی فرزندانش میروند نزدیک هتلها و مترجم میشوند. او میگوید: «قسمت اعظم مخارجم را ازطریق چند دلاری که برادرانم از آمریکا میفرستند، تأمین میکنم. گاهی هم پسرانم که در عراق ماندهاند، دستم را میگیرند. از هیچکس، هیچ انتظاری ندارم، چون برای رضای خدا جنگیدم و همه عمرم را با آبرو زندگی کردم. اما دوست ندارم در دوران کهنسالی شرایط زندگی باعث شود با داشتن چند سر عائله دست نیاز سوی کسی دراز کنم. من پرونده جانبازی دارم و عمری در ارتش ایران خدمت کردم. برای همین تنها میخواهم با من هم مثل همه سربازان ایرانی رفتار کنند و در دوران بعداز جنگ و در زمانیکه این مملکت پیراهن عافیت به تن کرده است، برایشان حکم یک خارجی را نداشته باشم.»
٣٠نفر بودیم که هیچکدام از ما جرئت نداشتیم باور قلبیمان را به زبان بیاوریم؛ درست مثل اصحاب کهف در ابتدای رسالتشان. هریک گوشهای از پادگان کرخه، زانوی غم بغل گرفته بودیم و فکر راه چارهای برای فرار میگشتیم. فرماندهشان بودم و میدانستم باوجود جاسوسان و اجیرکردههای صدام که عین سلول سرطانی همهجا را گرفته بودند، گفتن هر کلمه مساوی با بربادرفتن سرمان است. بالاخره یکی از اقوام مادریام که در آن دوران همخدمتیام بود، سر حرف را باز کرد و گفت: «سید، میخواهم به جبهه حق بپیوندم. خمینی حق است و این ماییم که در جبهه ضد حق هستیم. امشب ماه کامل است و آسمان روشن. ما میرویم، تو هم اگر خواستی بیا».
در جوابش گفتم: «پیش پایمان زمینِ مین است. اگر یکی منفجر شود؟ اگر میانمان جاسوسی قد علم کند، چه؟» درست مثل این بود که جانمان را کف دستمان گرفته و به بعثیها تعارف کرده باشیم. دستهایم از شدت تردید میلرزید و عرقی سرد روی پیشانیام نشسته بود. اصلا خودم به جهنم، میدانستم سپیده نزده، عوامل صدام همه خانوادهام را از دم تیر میگذرانند. ساعت مثل آدمی که از بند فرار کرده باشد، میگذشت. آب دهانم را قورت دادم. ماه کامل شده بود و ٢٩نفر از ما رفته بودند.
چنددقیقه قبل از آن، یکیشان اشاره کرد که «سید، حلالمان کن.» گفتم: «شما بروید، من هم پشت سرتان میآیم.» یک ساعت گذشت. صدای هیچ انفجاری، پلکِ سنگین سربازان را باز نکرد. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. از جایم کنده شدم. قصد کردم از زمینِ مین بگذرم و همهچیز را پشت سرم جا بگذارم. زنم گفته بود عیبی ندارد. گفته بود اگر فکر میکنی حق آن طرفِ مرز ایستاده، برو.
زنم گفته بود خدا پشتوپناهت باشد! قدم اول را که برداری، همهچیز آسان میشود. قدم اول را برداشته بودم. همین بود که ساعت ۴صبح، گرگومیش هوا به قرارمان رسیدم. قرارمان جبهه شوشتر بود. اسلحههایمان را روی زمین گذاشتیم. دستهایمان را تا پشت سر بالا بردیم و «لبیک یا خمینی» گویان، دهقدمی جلو رفتیم. به لبیکِ یازدهم نرسیده بودیم که چند رزمنده ایرانی با لباس خاکی قلبمان را نشانه گرفتند. حکم دادند که روی زمین دراز بکشیم و دستهایمان را روی سرمان بگذاریم. هوا تقریبا روشن شده بود که فرماندهشان رسید.
ما را ابتدا در مدرسهای که همان حوالی بود، زندانی کردند. یک هفته از زندانیشدنمان در مدرسه میگذشت. هر روز چند نفری میآمدند، با تفنگ روی سرمان میایستادند و یک سؤال را تکرار میکردند: «چرا میخواهید به ارتش ایران ملحق شوید؟» هر بار جواب دادیم: «ما مسلمانیم و نمیخواهیم مسلمانکُشی کنیم.» روز آخر یکی از پاسداران گفت: «امروز منتقلتان میکنیم به اهواز.» بعد از آن هم دست سرنوشت ما را از اهواز به تهران برد. هنوز هیچ یک از ما نمیدانستیم چه بر سر خانوادههایمان آمده است؛ فقط گاهی دلخوش معجزهای میشدیم که میتوانست آنان را زنده نگه دارد.
قریب یکسال را در اردوگاه تهران گذراندیم. درواقع در قرنطینه بودیم. هر روز بازجویی میشدیم. هر صبح جاسوسِ صدام بودیم و غروب، رفعاتهامشده به اتاقمان برمیگشتیم. تمام سال را جز روزهای حرام، روزه بودیم تا گوشتی که در دولت صدام روی استخوانمان نشسته بود، بریزد. تقویم به اواخر سال۶۴ نزدیک میشد که خبرمان به گوش سیدمحمدباقر حکیم، فرمانده سپاه بدر، رسید. خودش آمد دنبالمان و ما را برد. تطهیر شده بودیم. توانسته بودیم پاکی ذاتمان را به آنان ثابت کنیم. پیشاز ملحقشدن به سپاه بدر، در مراسمی کفن به تن کردیم و قسم خوردیم که هیچگاه به ایران، اسلام و آیت ا...خمینی(ره) خیانت نکنیم.
برادریمان که ثابت شد، بهمدت سهماه برای گذراندن دوره آموزشی و آشنایی با موقعیت نظامی ایران، راهی ورامین شدیم. عملیات کربلای٢ اولین عملیات بچههای سپاه بدر بود که در منطقه حاجعمران اجرا شد. ما در این عملیات و بعد از آن، تا آخر جنگ در تمام عملیاتها حکم پیشقراول یا خطشکن را داشتیم. پیش از رزمندههای ایرانی حرکت میکردیم و قصدمان تنها شهادت در راه اسلام بود. همین شد که در اولین عملیات، نصف نیروهایمان که با عنوان تیپ٩ بدر شرکت داشتند، شهید شدند. تا صدور قطعنامه ما به همین شیوه جنگیدیم.
زنم گفته بود عیبی ندارد. گفته بود اگر فکر میکنی حق آن طرفِ مرز ایستاده، برو. زنم گفته بود خدا پشتوپناهت باشد
یک روز خبر رسید که خانوادههایمان در عراق زندهاند. باورمان نمیشد. بیشتر شبیه یک معجزه بود. گویا شب بعداز فرار ما نیروهای ایرانی به پادگان میریزند و عدهای را میکشند و باقیماندهها را هم به اسارت میبرند. خبر به صدام که میرسد، به گمان اینکه کشته یا اسیر شدهایم، اسم ما را میگذارد توی فهرست مفقودالاثرها. همین میشود که آنها با امنیت در عراق به زندگیشان ادامه میدهند. نمیدانید چه روز خوشی بود برای ما.
نمیدانید چه سخت است یک پدر گاهی به عکس خانوادهاش در کیف پولش خیره شود و نداند کجا هستند و چه میکنند. جانِ دوبارهای گرفته بودیم. تصمیم گرفتیم ١۵روز مرخصی بگیریم و برای پابوسی حضرترضا(ع) به مشهد سفر کنیم اما هیچگاه فیض زیارت نصیبمان نشد. به نیمهراه رسیده بودیم که اطلاع دادند برگردیم. گفتند: «کوه شاخ شمیران به تصرف نیروهای عراقی درآمده است.» سریع برگشتیم و خودمان را به بلندیهای منطقه رساندیم. ماه رمضان بود. تا ساعت٢ بامداد دعای کمیل خواندیم و بعد حمله کردیم. روی کوه بودیم که یکی از همرزمان با بیسیم خبر داد که شنیده پسر برادرم هم توی این عملیات است. پرسید: «چهکار کنیم؟» بدون تردید گفتم: «شلیک کنید. حالا ما دو راه جداییم.» شاید فکر کنید آدم قسیالقلبی هستم اما اینطور نیست؛ ما به حدی از اعتقاد رسیده بودیم که به جان خانوادههایمان پشت کرده و تنها برای دفاع از اسلام ایستاده بودیم. آن عملیات به نفع ما به پایان رسید و شاخ شمیران را پس گرفتیم.
پرسید حالا که جنگ تمام شده، نمیخواهی سروسامانی به زندگیات بدهی؟ بله را که گفتم، خواهرش را به عقدم درآورد
جنگ که تمام شد، به مشهد آمدم. دیگر نمیتوانستم به عراق برگردم، چون بیتردید اعدام میشدم. آن روزها دوستی داشتم که اهل فریمان بود. پرسید حالا که جنگ تمام شده، نمیخواهی سروسامانی به زندگیات بدهی؟ بله را که گفتم، خواهرش را به عقدم درآورد. زندگیام تا زمان سقوط دولت صدامحسین روی روال بود و آرام میگذشت. در امتحان حوزه شرکت کردم و تا سال سوم دانشگاه هم خواندم اما آوارگی بین مشهد و قم با داشتن چند سر عائله باعث شد درس را نیمه، رها کنم.
یک سپاهی بودم و معاش زندگیام با اندک حقوقی که از آنجا میگرفتم، میگذشت. گاهی هم در هتلها مترجم میشدم و خدا را شکر دست نیازم را بهسوی کسی دراز نکردم.بعداز سقوط دولت صدامحسین، زمزمههای بازگشت اتباع عراقی به کشورشان به گوشم رسید. مثل خیلیهای دیگر هوایی رفتن شدم. آن سالها از آن ٣٠نفری که با هم فرار کرده بودیم، ٢۵نفر شهید شده بودند. من و چهار نفر باقیمانده دیگر، داروندارمان را جمع کردیم و قدم سمت خاک وطن گذاشتیم. نمیدانستم خانوادهام کجا هستند. خاطرهها و بیم و امیدها پایم را کشاند سمت خانه قدیممان در کربلا.
روزی که رسیدم، پسرم دم در ایستاده بود و داشت با یکی حرف میزد. او را از شباهتی که به جوانی خودم داشت، شناختم. وقتی که او و مادرش را رها کردم و به سپاه ایران ملحق شدم، ١٢سال بیشتر نداشت و آن روزها به جاافتاده سیوهفتسالهای شباهت میداد. پرسیدم: «اینجا منزل حمیدالهاشمی است؟» بیآنکه صورتش را سمت من بچرخاند، گفت: «بله.» وارد شدم. ناگهان مثل کسی که تازه به خودش آمده باشد، پشت سرم به داخل حیاط آمد و گفت: «شما چه کسی هستی که سرت را انداختی پایین و وارد میشوی؟» عصایم را به زمین زدم. سینهام را ستبر کردم و گفتم: «من مرد این خانهام.» با این جمله، همسرم از داخل به درگاهی کشیده شد. با دیدنم فریادی زد و از حال رفت. دخترانم که تازه فهمیده بودند پدرشان برگشته، شیون کردند و اینطور فامیل و همسایهها خبر شدند. برایم جشنی گرفتند و پیش پایم قربانی کردند. هشتسال تمام در عراق ماندم.
اگر مجروحیت در عراق را بگذاریم کنار، در جبهه ایران دوبار مجروح شدم. یکبار در حلبچه شیمیایی شدم و بار دوم هم در عملیات مرصاد دست و پایم ترکش خورد
در مدت سکونتم در عراق، رنجهای زیادی کشیدم. عدهای از فامیل که مرا مسبب مرگ برادرزادهام میدانستند، روی دیدنم را نداشتند. از طرف دیگر بازماندگان رژیم بعث که شستشان خبردار شده بود ٢۵سال پیش راهمان را کردهایم، قصد جانم را کردند. همین شد که در آن سالها سهبار ترور شدم اما ازآنجاکه مرگ و زندگی در دست خداست، جان سالم به در بردم. تمام ساعتهایم در ترس و دلهره میگذشت. یک روز خبر ترور برادرزادهام میآمد و فردا روز خواهرزادهام را دم تیر برده بودند. این شد که از فامیل ما هر کسی که در عراق مانده بود، جانش را برداشت و فرار کرد. دو برادرم به آمریکا پناهنده شدند و از دو خواهرم یکی به اردن رفت و دیگری مقیم تونس شد. من هم از سر ناچاری دوباره به ایران برگشتم اما با شرایطی متفاوتتر؛ اینبار به فرزندانم که از مادر ایرانی هستند، شناسنامه نمیدهند، در مدرسه ثبتنام نمیشوند و آنان را اتباع خارجی و سربار صدا میزنند.
روزی که رسیدم، پسرم دم در ایستاده بود و داشت با یکی حرف میزد. او را از شباهتی که به جوانی خودم داشت، شناختم. وقتی که او و مادرش را رها کردم و به سپاه ایران ملحق شدم، ١٢سال بیشتر نداشت و آن روزها به جاافتاده سیوهفتسالهای شباهت میداد
اگر مجروحیت در عراق را بگذاریم کنار، در جبهه ایران دوبار مجروح شدم. یکبار در حلبچه شیمیایی شدم و بار دوم هم در عملیات مرصاد دست و پایم ترکش خورد. حقوقی را که از سپاه بدر میگرفتم، قطع کردند. ازآنجاکه تبعه خارجی محسوب میشوم، حقوق جانبازی ندارم. تا حالا حتی یکریال هم برای زخمهای تنم از ایران نگرفتهام؛ البته پرونده تشکیل دادهام اما هر وقت مراجعه میکنم، بهانه میآورند و تا حالا، امروز و فردا میکنند. من سالها برای ایران جنگیدم و حتی از خانواده ام گذشتم. از خیلی از ایرانیها، ایرانیترم اما حالا به من میگویند خارجی.